معنی هم چند در لغت نامه دهخدا

برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)

معنی هم چند در فرهنگ لغت هوشیار

مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است

معنی هم چند - جستجوی لغت در جدول جو

هم چند

لغت نامه دهخدا

هم چند

فرهنگ لغت هوشیار

هم چند

فرهنگ فارسی معین

هماوند

(پسرانه)

از نامهای امروزی زرتشتیان

فرهنگ نامهای ایرانی

نیم چند

برابر نصف، به اندازۀ نصف

فرهنگ فارسی عمید

همخوند

هم خداوند، آنکه با دیگری در خدمت یک نفر باشد، خواجه تاش

فرهنگ فارسی عمید

همانند

مانند هم، مثل یکدیگر، شبیه، نظیر

فرهنگ فارسی عمید

هم چله

دو یا چند تن که با هم چله بگیرندبرای مثال چون نداری دانه ای را حوصله / چون تو با سیمرغ باشی هم چله؟ (عطار - ۲۸۰)

فرهنگ فارسی عمید

هم جنس

آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس

فرهنگ فارسی عمید

هم چشم

کسی که با دیگری در کاری رقابت کند، رقیب، حریف

فرهنگ فارسی عمید

هم رنگ

دو چیز که به یک رنگ باشند، کنایه از همتا، همانند

فرهنگ فارسی عمید

یک چند

مقدار و زمانی اندک و نامعلوم، چندی، مدتی، روزگاری، برای مثال سلیمی که یک چند نالان نخفت / خداوند را شکر صحت نگفت (سعدی۱ - ۱۷۴)

فرهنگ فارسی عمید

هم تنگ

هر یک از دو لنگۀ بار که با هم برابر و هم وزن است، کنایه از هم سنگ، هم وزن، برابر

فرهنگ فارسی عمید

هم سنگ

همقدر، هم وزن، هم ترازو

فرهنگ فارسی عمید

همچند

مساوی، معادل، هم قدر، برابر، هم وزن

فرهنگ فارسی عمید

هم چندی

معادله، برابری

فرهنگ فارسی عمید

هم چندان

(هََ چَ)

هم چند. برابر. مساوی. به اندازه. (یادداشت مؤلف) : به کشتن مسیلمه فریفته نشوی که دو همچندان اندر حصار مرد است. (تاریخ بلعمی). خلافت وی همچندان بود که پادشاهی شیرویه، یعنی شش ماه. (تاریخ بلعمی). دو تن کشته شده بودند و همچندان اسیر بودند. (تاریخ بلعمی). و رجوع به همچند شود

لغت نامه دهخدا

هم رنگ

دارای یک رنگ، دارای یک سجیه وعادت

فرهنگ لغت هوشیار

هم درد

دو یا چند کس که دارای یکنوع درد وبلیه باشند، شریک غم دیگری غمخوار: همه همخوابه وهمدرد دل تنگ منند مرکب خاب مرا تنگ سفر بگشایید، (خاقانی)

فرهنگ لغت هوشیار

هم چین

همچنین

فرهنگ لغت هوشیار

هم چنین

ماننداین همچون این بهمین نحو: و همچنین جمله اجزای دیگر از نفس همین حکم را دارند، نیز هم ایضا: گفت... همچنین گفت

فرهنگ لغت هوشیار

هم چنان

آن سان آن گونه آن طور، مثل آن مانند آن، چنان کس (درین صورت تواند بپای وحدت و نکره ملحق گردد) : چنان چون مر ترا باید جوانی مرو را نیز باید همچنانی. (ویس و رامین)، بهمان شکل بهمان صورت: موسی - علیه السلام - لب او را (عصا را) بگرفت همچنان عصا شد که بود، یکسان بی تفاوت: دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت راگفت: سوی بغداد باید رفت، مثل سابق کماکان فعالیت مردم برای چراغانی همچنان ادامه دارد، با وجود اینکه در صورتی که: گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش چون عذار محبوبان همچنان از نهیب برد عجوز شیر ناخورده طفل دایه هنوز. (گلستان) یاهم چنان (همچنان) که. همان گونه که: همچنان که او را در عالم مجازی بمرتبه سروری و فرماندهی مخصوص گردانیده است

فرهنگ لغت هوشیار

هم چندان

همان اندازه: قصاص کنند مر برنده دست خویش را بکشتن و جراحت کننده خویش را بجراحت کردن همچندان... . تا بدین قیاس بتن آدمی همچندان که گرمی بود همچندان سردی بود و همچندانک تری بود همچندان خشکی بود

فرهنگ لغت هوشیار